نتایج جستجو برای عبارت :

330: و در پایان من خودم را باید دوست داشته باشم

مثلا دیگه از هیچ کس ننویسم و احساساتم رو خاک کنم و بی توجه بهشون باشم.
شاید یه نوعی از مبارزه باشه.مبارزه با هر چیزی!
یا مثلا دیگه با زبونم از پشت به دندون هام فشار نیارم
یا بیخیال باشم نسبت به درد توی استخون هام
یا اینکه کالباس توی ساندویچ هامو درنیارم!
یا بیشتر درگیر زندگی خودم بشم.غرق بشم توی خودم.
بیشتر دنیای خودمو دوست داشته باشم و بیشتر برای خودم باشم.
یا بیشتر برای "خودم" وقت بذارم این دفعه.
#ابراهیم رفیعی هم اکنون فردی ۲۶ ساله می باشم که به تمام آرزوهایم که دوست داشتم و امیدوار بودم برسم نرسیدم همش تقصیر نداشتن سرمایه هست واسه ما دیگه هیچ کس وجود نداره ضامنمون بشه من دوست دارم خودم اوستای خودم باشم کسی نتونه بهم دستور بده و کار غلط رو به من یاد بده یا‌ بخواد چیزی که دلش میخاد از من بسازه من دوست دارم اون چیزی که هستم و مطمئنم میشم رو از خودم بسازم البته اینا همش فکره خودمه من الان واقعا خودم واسه خودم کار میکنم یعنی خودم اوستا و
همیشه دوست داشتم از آن آدمهایی باشم که قلمبه سلمبه حرف می زنند  .‌از آنهایی که خوب بلدند شق و‌رق بایستند و نگاهشان نافذ باشد ...از بچگی دوست داشتم بلد باشم سوتی ندهم ، تپق نزنم و سخنرانی خیره کننده داشته باشم
اما نشد‌... نمی شود ... چون من برای نمک پرانی های جذاب و ساده بودنم به دنیا آمده ام
چون من ساده می پوشم و‌ ساده حرف میزنم وساده نگاه  میکنم ‌
چون رسم زندگی من ، سوتی دادن است !!
اما هر چه که باشم خودم هستم و لبخندم طبیعی است ..
خیلی وقت است که د
توی این مدتی ک خیلی اتفاقا برام افتاد. ینی میشه گفت بخش بزرگی از زندگیم توی همه ی مدتی که افسرده بودم خیلی چیزا یاد گرفتم. یه زمانی فکر میکردم اگه کسی رو از ته دل دوست داشته باشم و اونم منو از ته دل دوست داشته باشه افسرده نیستم. اما اصل قضیه اصلن به این مربوط نمیشد. شاید ی کم تسکین دهنده بود و باعث میشد یادم بره افسردگیمو. اما هیچ وقت باعث نشد که برای همیشه از بین بره.  اینو تو این یه سال رابطه فهمیدم.  که مشکل افسردگی مشکل تمام ناراحتیام و خستگیا
متن ترانه محمد صرامی به نام کافه بیخیالی

امروز رو دوست دارم عاشق خودم باشمامروز دلم میخاد کافه با خودم باشمدستاشو بگیرم آره منظورم خودمهتو توهم خنده رو لبای خودم باشممیخام تنها شم میخام تنها شمکافه لعنتی بیا بیا آروم کن این فکر مریضم روبیا بیا خوب کن این حال غریبم روبیا بیا آروم کن این درد قدیمی روبیخیالبیخیال اون همه وقتی که هدر شدپای یکی که همش هر چی گذشت دردسرشدامروزو دوست دارم تنها با خودم باشمروی میز با یه قهوه توی حال خودم باشمامروز
میتونستم بهترین باشم.
میتونستم،شاید میتونستم.
 
هیچ وقت نخواستم شبیه کسی دیگه باشم
اما خواستم شبیه کس دیگه ای "خوب" باشم
نشد "خوبِ خودم" باشم
 
تونستم بهترین باشم اما نه اون بهترینی که خودم میخواستم..
بهترینی که اونها میخواستن
و این یعنی هنوزم دورم
از خودم،
از خوب خودم،
و از هر چیزی که تا الان براش دست و پا میزدم
 
 
 
خدایا 
گفتی بارهایم را بر دوش تو بگذارم 
با فرزندم مشکل دارم کمک کن حلشون کنم فعلا نمی برمش آزمون تا شهریور
هر چه تو بخوای اگه بخوای یکسال با تاخیر میبرمش مدرسه 
با عشقم چیکار کنم اونم سپردم دست تو اگه بخوای اونم از من بگیر اگه میدونی به صلاحم نیست با کسی باشم 
اونم به تو میسپارم 
خودم و زندگیم رو به تو میسپارم 
اگه فکر میکنی برم پیش مشاور بهتره خب میرم فقط تو اونو سر راهم قرار بده 
الان دیگه فهمیدم مشکل من اطرافیانم نیستن چون من بازهم افسرده
این چند روز بیشتر از این که در گیر زندگی باشم درگیر مرگ بودم. مرگهای زیادیا برای خودم به تصویرکشیدم اما بیشتر درگیر این دوتا شدم تصادف با اتوموبیل، سرطان. همیشه فکر میکنم نمیتونم مرگ بدون درد داشته باشم  ترجیح میدم موقع تصادف با اتوموبیل دوماه برم توکما بعدم اعضای بدنم اهدا بشه، درمورد سرطانم همینطور دوست دارم دیر تشخیص داده بشه وفقط دوماه فرصت داشته باشم، بعد ازهمه ی اینها نشستم و اروم اروم برا خودم اشک ریختم.امروز وقتی داشتم دراین مورد ح
دوست ندارم دیگه مانتوهای رسمی بپوشم و مقنعه سر کنم 
دوست ندارم 
دوست دارم رنگی باشم دقیقا شبیه اون زنی که توی رویاهای دختربچگیم بود
دوست دارم بخندم و کاری که دوست دارم انجام بدم 
دوست دارم کار های قشنگم دیگرانو خوشحال کنه 
دوست دارم ... دوست دارم 
دوست دارم قلبم زنده باشه ... پیروز باشم 
دوست دارم آسمونو ببینم 
دوست دارم ستاره ها رو بشمرم 
دوست دارم دور از هیاهو بقیه عمرمو زندگی کنم ...

+ البته نه اون رنگی رنگی شکل اینفلوئنسرهای خز و بی معنی ای
یعنی میشه روزی بیاد که من موسسه خودمو زده باشم؟
روزایی که همش در سفر باشم؟
کتابمو چاپ کرده باشم؟
ساز موردعلاقم رو یادگرفته باشم؟
رو پشت بوم خونم یه تلسکوپ خیلی گنده داشته باشم و تور ستاره گردی برگزار کنم؟
تو آزمایشگاه خودم رو کیسای مختلف تحقیق انجام بدم؟
روزایی که هدفام رو زندگی کنم؟
دوست دارم در جمع باشم.دوست دارم در تمام این جمع‌ها باشم.دوست دارم که دوست‌هایی داشته باشم و تنها نباشم.
تلاش می کنم.تلاش می کنم و باز هم تلاش می کنم.
در نهایت روزی موفق خواهم شد.روزی مثل این‌ها می شوم و در آن روز من تنها کسی خواهم بود که می‌دانم رنگم اینجا ناشناخته‌ست.
توییتر و اینستاگرام را بسته‌م چند وقتیه و دارم سعی می‌کنم از وقت‌های بی‌کاری‌م که متاسفانه یا خوشبختانه کم هم نیستند استفاده‌ی دیگری بکنم. هشت نه ماهیه که کار نمی‌کنم و به طبع یک یک‌قرانی هم در نیاورده‌ام.روزهای بیست و یک سالگی می‌گذرند و هر روز بیشتر از روز قبل سردرگمم. ح یک روز نوشته بود: "هر شب با این امید می‌خوابی که روز بعد یه کم کمتر گنگ باشه." و صبح می‌بینم که نیست. می‌بینم که بیشتر از روز قبل و روزهای قبلش نمی‌دونم باید چه‌
این روزها سرم از فشار فکر "کارهایی که باید بکنم ولی براشون وقت نمیذارم""کارهایی نباید انجام بدم ولی دارم براشون وقت میذارم""کارهایی که دوس دارم انجام بدم ولی عقلم میگه الان وقتش نیست"خیلی خیلی سنگین شده.
و زیر پا گذاشتن چهارچوب هام باعث شده هربار خودم از خودم ضربه بخورم و اون آدمی که دوست ندارم باشم داره به آدمی که دوست دارم باشم پوزخند میزنه.
می خواهم تو را دوست داشته باشم
با یک فنجان چای،
یک تکه نان
یک مداد سیاه،
چند ورق کاغذ...
می خواهم تو را دوست داشته باشم
با یک پیراهن کهنه،
یک شلوار پاره پاره
دست هایی خالی،
جیب هایی سوراخ
می خواهم تو را دوست داشته باشم
درون این اتاق پنهانی،
پشت سیم خاردارهای تیز
روبروی گلوله باران های دشمن.
می خواهم تو را دوست داشته باشم
با کمی زندگی
اندکی زنده ماندن...
| انسی الحاج / ترجمه: بابک شاکر |
این روزها سرم از فشار فکر "کارهایی که باید بکنم ولی براشون وقت نمیذارم""کارهایی نباید انجام بدم ولی دارم براشون وقت میذارم""کارهایی که دوس دارم انجام بدم ولی عقلم میگه الان وقتش نیست"خیلی خیلی سنگین شده.
و زیر پا گذاشتن چهارچوب هام باعث شده هربار خودم از خودم ضربه بخورم و اون آدمی که دوست ندارم باشم داره به آدمی که دوست دارم باشم پوزخند میزنه.
 تو کل زندگیم هیچ چیزم دقیقا  برای خودم نیست ...
هیچ چیز
حتی گاها احساس میکنم من خودمم برای خودم نیستم ...
نمیدونم در آینده یعنی روزی میاد که ببینم تمام من برای خودمه!!
نمیدونم ...
من تنها چیزی ک دلم میخواد اینه ک رها و ازاد باشم ...
خودم برای خودم باشم ... همین
خب از اونجایی که میدونین من زندگی رو خیلی دوست دارم
و کاش بشه قبل مرگم کارایی که میخواستم همیشه انجام بدم رو انجام داده باشم
خب اینم لیست من
1. توی هر زمینه ای که حالا کنکور منو واردش میکنه تلاشمو کرده باشم و آدمی شم که به خودم افتخار کنم
( میخواد زبان باشه میخواد هنر باشه میخواد پیراپزشکی یا ... باشه )
2. مستقل شده باشم و خونه ای مطابق سلیقم و ماشین داشته باشم با یه سگ یا گربه خونگی
3. به زبان های انگلیسی و ( آلمانی یا فرانسوی ) و اسپانیایی تسلط داشت
لم داده ام روی مبل و در سالن را باز گذاشتم و هوای خنک بهم میخوره و یکم حالت رخوتی ام را با خودش میبره. تقریبا شلختگی دور و برم را مرتب کرده ام و در تدارک پختن ناهارم ولی ذهنم پر از بحث و جدل با خدا و روزگارم هستدوست داشتم توی خونه ای باشم که تک تک وسایلش به سلیقه و انتخاب من و تو* باشه و آرامش سهم من از تک تک لحظات زندگیم باشه. دوست داشتم اونجا پیش تو* باشم و پر از حس زندگی و شادی و خوشبختی و امید به زندگی و پر از هدف و شوق زندگی باشم. مدتهاست خودم را
تو این لحظه بزرگترین آرزوم اینه که توی اتاق خودم باشم،در اتاقو مثل همیشه ببندم و توی خلوت خودم تموم کارامو انجام بدم و الان چقدر همچین چیز کوچیکی دور از دسترسه.اقلا دلم میخواست توی خوابگاه یه اتاق واسه خودم داشته باشم حتی اگه انقدر کوچیک باشه که نتونم توش اونقدرا حرکت کنم اما فقط تنها باشم و هیچکس رو نبینم.چقدر از اتاقم خستم.فشار روم زیاد بوده ایم مدت و خیلی حساستر شدم و از کوچکترین حرفی ناراحت میشم.چقدر دلم میخواست الان هیچکسی رو نبینم...
بسم الله الرحمن الرحیم
هی فکر میکنم چی بنویسم؟
همیشه شروع چقدر سخته :)
اینجا روز نوشت های منه
زندگی رو روایت میکنم و دوست دارم دوستانی که اینجا رو میخونن منو از راهنمایی های خوبشون بی نصیب نزارن.
خب بالاخره زندگی بالا و پایینش ؛ تلخ و شیرینش ؛ و.... زیاده
من یه مادرم 
مادری که مثل بقیه ی مادرها و خانم ها روزهای متفاوتی داره 
به تصویر کشیدن تلاش هام برای زندگی خوب واسم لذت بخشه.
و اینکه من خیلی بلد نیستم ادبی بنویسم 
عامیانه و خیلی ساده روایت میک
سلام بر بلاگری عزیزی که به وبلاگم وارد شدی و داری این مطلبمو می‌خونی، خیلی خوش اومدی به وبلاگم.
از فاطمه خانم که من رو به چالش "۱۰ کاری که قبل از مرگم که باید انجام بدهم" دعوت نمودند، مچکرم.
۱۰ کاری که قبل مرگم بهتره انجام بدم:
آدم قبل مرگش دنبال دعا و نماز و استغفار و این هاست
ولی دوست دارم بعد مرگم نامی از خودم باقی گذاشته باشم.
ولی این کارها رو انجام داده‌ام که با خیال راحت برم اون دنیا.
۱-خوشحال کردن بنده‌های خدا
۲-یادبگیرم و یاد بدهم یادگرف
خیلی ها دوست دارن همیشه حرف های خوب بشنون،پست های شاد بخوننمثلا وقتی من مینویسم بی انگیزه ام طرف میاد دیسلایک میزنه و میرهولی من ترجیح میدم خودم باشم اینکه الکی بنویسم اینجا با انگیزه ام تا یه عده خوششون بیاد دردی از من دوا نمیکنه ابن یه حقیقته که بی انگیزه شدم+این پست خطاب به شخص خاصی نوشته نشده همه همینن
به تصویرِ خودم نگاه می‌کنم. تصویرِ یک چهره. به تمامِ خط‌ها و انحناها و سایه‌ها خوب دقت می‌کنم. بعد از خودم می‌پرسم آیا این چهره را دوست دارم؟ کمی مکث می‌کنم. نمی‌دانم جوابم چیست. حتی نمی‌توانم احساسِ تعلقی نسبت به آن چهره در خودم پیدا کنم. یادِ تمامِ وقت‌هایی می‌افتم که می‌خواسته‌ام آن چهره، چهرۀ من نباشد. یعنی که دلم می‌خواست هیچ چهره‌ای نداشته باشم و نامرئی باشم. فکر می‌کنم وقتی آدم چهره‌ای نداشته باشد راحت‌تر می‌تواند خودش را ن
من فکر می‌کنم دوس‌داشتن یعنی اینکه باید روزبه‌روز وضع‌ام از دیروز بدتر بشه و هروقت با همه‌ی این بدی‌ها کنار اومدم، یعنی خودمو دوست دارم. سال‌ها تلاش می‌کنم تا به یه دستاوردی نزدیک بشم و وقتی که به اندازه‌ی کافی، تایید و تصدیق اطرافیانم رو جلب کردم، رهاش می‌کنم. می‌خوام بگم که، من بدون اون دستاورد هم خوبم، من رو ببینید لطفا. از تلاش کردن‌ها فراری‌م، از خوب شدن‌ها فراری‌م، می‌خوام به بدترین شکل ممکن خودمو دوست داشته باشم. فرض که امر
سلام.
میخوام خاطرات خودم از رابطه ی ۷ ساله ای که با یک خانم بزرگتر از خودم داشتم را اینجا بنویسم تا اسیب هایی که به من رسید برای کس دیگه ای اتفاق نیفته.
اول از خودم میگم اسم من آریا ست ، اولین بچه ی یه خانواده ی فرهنگی ام که سرشار از مشکلات متفاوت بود .
همیشه دوست داشتم با کسی که ازم بزرگتره رل داشته باشم از بودن با دختر های هم سن و سال خووم لذت نمیبردم بخاطر همین همیشه دنبال این بودم که با یه خانم بزرگتر از خودم رابطه برقرار کنم که تابستون سال ۹۳
حدود هشت ساعت دیگه ورقه ها توزیع میشهو خوب من هم روی یکی ازون هفتصد هزار صندلی نشستم و منتظرم ببینم چی قراره پیش بیاد :)
راستش نه شور و ذوق دارم و نه استرس! خنثی م! آرامش احمقانه ای دارم.
فقط دوست دارم بگذره فردا
صد البته خوب
صد البته از سال گذشته ی خودم بهتر
امشب نسبت به چنین شبی قبل کنکور پارسالم ارامش و اعتماد به نفس بیشتری دارم.
شاید از نظر خیلی ها من یه سال درجا زده باشم !
اما فقط خودم و خودم میدونم که چقدرررر تغییر کردم !
خودم رو دوست دارم و ار
یکی از چیزهای عجیبی که بهش فکر می‌کنم اینه که یه خونه داشته باشم که وسیله‌های داخلش مال خودم باشه مثلا یه خونه که مال منه! و حتی استکان نلبعکی اش رو خودم خریده باشم و مال منه! توش راه میرم درحالیکه نتایج تلاس‌هام تبدیل به آرامش شده و آدم‌ها میان توش و در چیزی که ساختم سهیم میشن...
یکی از چیزهای عجیبی که بهش فکر می‌کنم اینه که یه خونه داشته باشم که وسیله‌های داخلش مال خودم باشه مثلا یه خونه که مال منه! و حتی استکان نلبعکی اش رو خودم خریده باشم و مال منه! توش راه میرم درحالیکه نتایج تلاس‌هام تبدیل به آرامش شده و آدم‌ها میان توش و در چیزی که ساختم سهیم میشن... 
میخوام یه اعترافی بکنم 
من از اینکه آدمها دوستم داشته باشن میترسم احساس میکنم لیاقتشو ندارم ولی عاشق اینم که ادمهارو دوست داشته باشم و بهشون عشق بدم 
طبعا وقتی اینکارو میکنم ادمها فکر میکنن من هم قابل دوست داشته شدنم ولی اینطوری نیست درحالی که اینطوری هست 
خل شدم ؟ بعید نیست :)))
شاید بخاطر این باشه که من یه دورانی از خودم بدم میومده و متنفر بودم یه دوران طولانی بعد الان دارم خودمو دوست میدارم اما هنوز بخشی از من اون احساسات رو داره و این مسی
لعنتیعذاب وجدان دارم
خانوادم خسته شدن.
و من دلم نمیخواد برای اینکه خودم خوش باشم یا جایی باشم که دلم میخواد ، اونا به زحمت بیفتن
مادامی که لذت من در گرو اذیت شدن اوناست نمیخوامش
دو راه دارم.یا خودم کامل مسئولیتش رو بپذیرم.یا برم.
متن آهنگ میدونستم امو باند
میدونستم که دروغ بودن همه حرفات میدونستم خوبفکر اینکه تو نباشی یه لحظه کنارم منو میترسوندچقده زود همه حرفا و قول و قرارات از یادت رفتمن آرومم با خودم تنها تو این خونه تو خیالت تختمیدونستم اگه هرجایی باشی تو بی من حرفی از من نیستکنار تو چه باشم چه نباشم انگار منو یادت نیستمن هنوزم که هنوزه مثل قدیما عاشق تو هستم.نمیدونم گناهم چی بوده که تو قلبت زده شد از مندوست دارم ولی انگار دل تو با من نیست میدونم اگه رفتنی باشم ک
رفیق نیمه راه منُ به این چالش دعوت کرده و راسش واقعا چالشه! من تا حالا بهش فک نکرده بودم ، ینی اینطوری تیتر وار^^"و برام دوس داشتنی بود !
 
1- برم آفریقا D: و هند، کوبا، افغانستان،تاجیکستان و...بیشتر توی سفر زندگی کنم.
2-عربی و فرانسه یاد بگیرم.
3-حداقل کمانچه رو بزنم. 
4-دو سه کتابی که دوس دارم ترجمه کنمُ ، ترجمه کنم :/ 
5-یه کارگاه سفالگری داشته باشم .
6-کتابخونه ی خودم اینقد بزرگ بشه که بعدش تبدیلش کنم به کتابخونه ی عمومی و همه ی کتاباشو با سلیقه ی خودم
شده هزارتا برنامه تو ذهنتون باشه و ندونید از کجا باید شروع کنید؟
هیچ جایی از خودم تو خونه ندارم برا همین سریع حواسم پرت میشه...
دلم میخواد حداقل یه اتاق داشته باشم که ندارم
از کجا شروع کنم؟
من حتی تو خوابگاه هم نمیتونم تنها باشم...
دلم میخواد یه جا باشه که مال خودم باشه
25 سالمه و هیچ جایی برای خودم ندارم حتی یه تخت یا یه کمد یا ی چیزی که بشه بری داخلش و از تمام آدمای دنیا قایم بشی....
وقتی چشم‌هایم را می‌بندم، وقتی چشم‌هایم را باز می‌کنم، یک ثانیه بین هست و نیست، و احتمالا آن یک ثانیه را نمی‌شود با فیزیک هایزنبرگ و نسبیت انیشتین محاسبه کرد. آن یک ثانیه جایی‌ست که نمی‌شناسم. تا یک جایی می‌گردیم دنبال کسی که ما را با همه خصوصیات بد و خوبمان قبول کند. بعد می‌فهمیم نمی‌شود و شروع می‌کنیم به تغییر خودمان برای حفظ دیگران. آخرش درک می‌کنیم که نه ما می‌توانیم از خودمان فرار کنیم و نه تغییرات ما هرگز در چشم دیگران واقعی جلو
از ذهن های کثیف آدمیان؛ می گریزم
از حرف های صد من یه غازشان
از لبخندها و سوال های کج و کوله ی پر طعنه شان
می گریزم و پناه می برم به خودم؛ به این زنی که درونم نشسته و منتظر تلنگر من است تا زندگی کند.
 
پ.ن: زنده ام
 
عکس: و  پناه می برم به چشمانم
 
فروردین دوست داشتنی ام، آخرین فروردین سده ی چهاردهم با درد تموم شد؛ درد پیدا کردن خودم. شب تولدم تصمیم گرفتم آرامشم رو وابسته هیچ چیز و هیچ کس نکنم تا همیشه داشته باشمش. خودم رو از همه بندهایی که نمیذاشتن خودم باشم رها کردم. آدم هایی که بودنشون آزار دهنده س، همچنان که نبودنشون، حرف ها و نوشته هایی که بوی صداقت ندارند، شماره هایی که یادآور تلخی دورویی ن. این تاریکی هایی که جلوی نورو گرفتن و نمیذاشتن خودم رو ببینم. 
من باید واقعا متولد می شدم. 
مثلاً از خودش می‌پرسه من چرا باید یه نفر رو احتیاج داشته باشمکه باهاش دو کلمه حرف بزنم؟خودم با خودم می‌تونم بیشتر از دو کلمه با خودم حرف بزنمو حرفای خودمو راحت‌تر بفهمم.اگه کسی به اینجا برسه،دیگه نه دنبال کسی می‌گرده، نه انتظار کسی رو می‌کشه...+داستایفسکی
می‌دونی جانِ مادر :* من همیشه روز تولدم رو دوست داشتم، از وقتی که یادم میاد و حتما اون قبل‌ترها که یادم نمیاد... این که روز تولد یک نفر دیگه رو هم اندازه خودم دوست داشته باشم از محالات است، مگر این که برایم تولد دوباره باشه...
تولد دو سالگی‌ات مبارک، جگرگوشه :* 
دوست دارم یه جور دیگه زندگی کنم.
سرم تو لاک خودم باشه.. از آدمایی که انرژی منفی دارن تا جایی که میتونم دور شم.
شیک بگردم.. ورزش کنم.. واسم مهم نباشه درآمدم کمه.. بیشتر مواظب خودم باشم..
کمتر عصبانی و بیشتر مهربون باشم.. جوگیر نشم.. به آدمایی که ندارم فکر نکنم..
کتابای خاص بخونم.. کتابایی رو که نیمه تموم گذاشتم تموم کنم.. خوش بگذرونم..
بیشتر تلاش کنم.. هر شب با خدا حرف بزنم.. کمتر حسودی کنم.. از چیزای کوچیک لذت ببرم..
پروژه ای که توی فکرش هستم رو کم کم شروع
وقتی رسیدم به سن ازدواج برای ترس از گناه به پدرم جهت ازدواج اعلام آمادگی کردم
به علت نداشتن کار درست و حسابی و قومیت خاصی که دارم کسی تمایلی نداشت تا با من ازدواج کنه
بالاخره پس از درست شدن کار و گذر از حداقل 20 خواستگاری ازدواج کردم و حاصل اش دو فرزند پسر و دختر بود که خدا رو شکر همشون رو دوست دارم
شاید روزی بمیرم و این خواسته در دلم حبس بشه ولی یکی از آرزوهام این بود که یا خودم سید باشم یا همسری محجبه و از تبار سادات داشته باشم  ...
خودم که سید ن
قلبم گنجایش دوست داشتنو نداره. دوست داشتنت رو خنده ی رو لبام کرده. اشکِ تو چشام. شده دلگرمی تموم سیاهیام. من اگه نداشتمت دل به چی خوش میکردم؟ چجوری میشد وقتی یکی ازم میپرسه کی واقعا دوستت داره جوابشو بدم؟ کی جز تو انقدر امنیت داده بهم که هیچوقت نترسم از از دست دادنت. نترسم که نکنه جوری باشم دوستم نداشته باشی. که همیشه یه دلیل واسه خندوندن برام داشته باشی. واسه اشکایی که از شوقه. من داره قلبمو سیاهی پر میکنه. روح نمیبینم تو خودم دیگه. تو اما همو
برای همین اونقد به پات وایسادم. پیش خودم گفتم بلاخره یه نفر تو دنیا مثل خودم پیدا کردم. ولی دلت کوچیک نیست . میتونی بذاری بری حتی اگه بهت سخت بگذره. همه مردم اینجورین من یکی رو میخواستم عین بقیه نباشه. هزار بار منو تنها گذاشتی اون وقتایی که بهت احتیاج داشتم. 
دیگه بهت اعتماد ندارم دیگه نمیتونم دوست داشته باشم وقتتو اینجا نذار .برو دنبال زندگیت . 
نمیدونم چرا از ته دلم میخوام این دختر و تا جایی که میتونم حمایت کنم.
برای کم شدن حساسیت های من و کوه بودن واقعی لازمه که تو این برهه از امتحانات حواسم هم به خودم و در عین حال به لیلا باشه ، می خوام احساس کنه که من پشتش ایستادم و میتونم ادامه بدم و اینجوری هم حال اون و هم حال خودم و بهتر کنم
سخت گیریایه خیلی کمتری از لحاظ بعد اجتماعی باید تو جریان باشه و بیشتر به بعد فردیت بپردازه و موفقیت های اساسی تو این زمینه بپردازه هر روز هر روز باید حواسم به
یادم نیست دقیقا از چه سنی شروع کردم به این کار ولی شمردن سالایی که تا هیجده سالگی پیش رو دارم برام یه عادت شده بود
انگاری یه جور ددلاین بود واسم
ددلاین واسه رسیدن به شرایطی که دوست دارم توش باشم و اختیاراتی که میخاستم داشته باشم
چه چیز هیجده سالگی برام خاص و ویژه بود واقعا؟
نمیدونم
دلم برای خودم تنگ شده
برای اون سمیه کله خر و عاشق درس
خیلی دور شدم ازش خیلی زیاد
یادم نیست دقیقا از چه سنی شروع کردم به این کار ولی شمردن سالایی که تا هیجده سالگی پیش رو دارم برام یه عادت شده بودانگاری یه جور ددلاین بود واسمددلاین واسه رسیدن به شرایطی که دوست دارم توش باشم و اختیاراتی که میخاستم داشته باشمچه چیز هیجده سالگی برام خاص و ویژه بود واقعا؟نمیدونمدلم برای خودم تنگ شدهبرای اون دختر کله خر و عاشق درسخیلی دور شدم ازش خیلی زیاد
کتاب باید كسی از میان ما به كشتن كتاب برخیزدشاعر: فرهاد وفایی

چشم هایششروع ویرانیو من آن دورترین شهر زیر آوارمکه هیچ ، هیچ ، هیچامیدِ نجاتم نیست
برای تهیه ی این کتاب می توانید به پیج اینستگرام نشر شانی مراجعه کنید:@nashreshani1
همچنین می توانید از سایت نشر شانی تهیه کنید: 
http://www.nashreshani.com
بسم الله الرحمن الرحیمخودم را دوست دارم!همه جا همراهم بوده؛ همه جا☺️یکبار نگفت حاضر نیستم با تو بیایمآمد و هیچ نگفتحرف نزدگفتم و او شنیدرنجش دادم و تحمل کرد.خودم را سخت دوست دارم!خودم را آنقدر دوست دارم که میخواهم برای حال خوبش تلاش کنم...خودم را آنقدر دوست دارم که میخواهم فقط برای او زندگی کنم...هرچندهراز گاهی دلم را میشکند اما باز هم دوستش دارم و میبخشمش تا بایستد و اشتباهش را جبران کند☺️خودم را آتقدر دوست دارم که هرروز در آغوشش میگیرمش..
الف.
 سلام.
  نمی‌توانم تصوّری داشته باشم از این که اگر سرگذشت تا به ام‌روزم را برای منِ پارسال‌م تعریف می‌کردید چه واکنشی نشان می‌داد. راست‌ش به غایت غریب‌ست. و زنده‌گی مگر هم‌این تجربه کردن‌ها نیست؟ هم‌این که نمی‌توانم برای سالِ بعدم تصوّری داشته باشم مگر هیجان‌انگیزش نمی‌کند؟ راست‌ش قضیه این‌جاست که من نمی‌دانم چه می‌خواهم بکنم. درگیر این بی‌هدفیِ مزمن شده‌ام. خسته شده‌ام. از کار دوّم هم درآمده‌ام. بی‌پول. بی‌هدفِ درست و م
دلم می‌خواد برم خارج که درگیر فامیل‌بازی و رسم و رسوم‌ها و 
نمی‌تونم بنویسم.
خودم رو مجبور می‌کنم.
با کی دارم حرف می‌زنم؟
دلم می‌خواد
دلم می‌خواست
نمی‌دونم چه چیزی دلم می‌خواست اتفاق بیفته؛ ولی دلم می‌خواست در این موقعیت زمانی و مکانی وجود نداشتم.
فکر کنم آدم بی‌عاطفه‌ای هستم. یه وقت‌هایی به نظر میاد نیستم ولی فکر کنم باشم.
چقد سخته نوشتن.
مجبورم؟ مجبورم.
اگه
من هیچ هویتی ندارم.
یه چیزی به ذهنم رسید. فکر کنم من همیشه خودم رو جاج می‌کن
حال روحیم خیلی بهتره، امروز با ف خیلی خوش گذشت، کلی تاب بازی کردیم *_*
زندگی ادامه داره و من میدونم که مهم لذت بردنه، به خودم قول دادم با تموم وجودم از زندگی لذت ببرم، قول دادم که عشق بورزم و دوست بدارم، سر قولم هستم :)
من ترجیح میدم یه دونده باشم و گاهی زمین بخورم و دوباره بلند شم زانوهای خاکیم رو پاک کنم و دوباره به دویدن ادامه بدم تا اینکه تنها یه تماشاگر باشم! 
خب حقیقتش این ه که منم الان باید یاری داشتم و با یاری با هم در قرنطینه بودیم، ولی با رد انتخابم توسط خانواده از یک سو، و با تغییر شناخت و احساساتم نسبت بهش از سوی دیگه، الان در فاز سینگل فور اِوری و کی میاد منو دوست داشته باشه و کسی دوستم نداره، نشستم با بغض عکس دو نفری دوستامُ لایک می‌کنم و فکر می‌کنم برای دوران پیری‌ام حتماً یه گربه و سگ باید داشته باشم.
حالا البته هر روز خودم رو که تو آینه می‌بینم می‌گم چه دختر خوشگلی ولی خب، چادر هم مزید
اکثر اوقات کپی پیست بقیه ام دنبال اینم کسایی رو که شخصیتشونو حرفاشونو حتی اهنگایی که گوش میدنو و من دوست دارم تو خودم بوجود بیارم اولش خیلی حس خوبی دارم یه حسی مث حس شاخ بودن خاص بودن اما بعد چندساعت میبینم که نمیتونم ادامه بدم و اونی باشم که یکی دیگه هست .میدونی نمیدونم چجوری براتون بگم مثلا من از متن و حالات صابر ابر خوشم میاد وقتی از صابر ابر خوشم بیاد زندگیم واسه دوروز میشه صابر ابر کل روزو تو گوگل سرچ می کنم که چی اهنگی گوش میده چی میپوشه
نمیدانم از کجا شروع کنم. چندساعت پیش عصبی و ناراحت بودم و الان حس خوبی دارم. زندگی را دوست دارم. خانه ام را دوست دارم و این تنها چیز خوبی است که قرنطینه کردن برایم داشت. خانه ام را با تمام جزییاتش دوست دارم. البته هیچوقت متوجه این زیبایی ها نشده بودم تا اینکه دوستم از همه ی زیبایی های خانه ام استوری گذاشت. دیوارهای خانه ام را دوست دارم. نقاشی های روی دیوار را دوست دارم. اینه ی سورریالم را دوست دارم. بخاری را دوست دارم. قوری و کتری و پوست پرتقال رو
دوست دارم انقدر پول داشته باشم که برم چندتا مغازه یه عالمه کاکائو با برندهای مختلف(شکلات نه ها) بخرم بدون هیچ دغدغه ای بدون اینکه نگران باشم پولش چند میشه یا باید صرفه جویی یا پس انداز کنمبدون اینکه اصلا ب این فکر کنم که چند میشه یه عالمه کاکائو داشته باشمو بشینم بخورم و از ترس تموم شدنش تو یخچال کنار نزارم
ابن چند روزی که از عسلویه برگشتم شیراز کلا داشتم تفریح میکردم.دیگه این قدر گشتم شیراز رو که جونی برام نمونده.همین الان هم تازه از طرفای معالی آباد اومدم خونه...
اما بین تفریحاتم برای خودم یه برنامه خیلی خوب ، کامل و عملی تدوین کردم که البته عمل بهش سخت ولی شدنیه.تاریخ اعنبارش هم ۳۰ روز هست ، چون بعدش احتمالا برمیگردم عسلویه برای ادامه پروژه.زمان برگشتنم ، به شرکت مربوط میشه و دست من نیست.
قبل از این که این مرخصی اجباری بهم بخوره همش با خودم میگ
هیچ وقت ،هیچ وقت سعی نکن خیلی به حریم خصوصی یه سری ادم ها نزدیک بشی...
این چیزیه که همیشه میگم‌به خودم،  ولی خب آدم با آدم فرق داره ، سه چهار نفری که باهاشون میری بیرون ، نون و نمک هم دیگر رو میخورین، و باهم صحبت میکنیم و به حرفاشون گوش میدی که مثلا نرو سر کلاس و  درس نخون و اینا ، بخاطر حرمتی که براشون قائلی ، 
بعد به خود اجازه میدی باهاشون راحت تر باشی ، بعد میبینی که نه...! اونا دستت رو گذاشتن تو حنا...نمیخوان مثل خودت باهاشون راحت باشی... ،اینا ر
اکثر اوقات کپی پیست بقیه ام دنبال اینم کسایی رو که شخصیتشونو حرفاشونو حتی اهنگایی که گوش میدنو و من دوست دارم تو خودم بوجود بیارم اولش خیلی حس خوبی دارم یه حسی مث حس شاخ بودن خاص بودن اما بعد چندساعت میبینم که نمیتونم ادامه بدم و اونی باشم که یکی دیگه هست .میدونی نمیدونم چجوری براتون بگم مثلا من از متن و حالات صابر ابر خوشم میاد وقتی از صابر ابر خوشم بیاد زندگیم واسه دوروز میشه صابر ابر کل روزو تو گوگل سرچ می کنم که چی اهنگی گوش میده چی میپوشه
وقتی خودت نیستی خوابتو میبینم  بیدار که میشم یه جوری دلم میلرزه و دلتنگ میشم تا نبینمت و بغلت نکنم و صداتو نشنوم آروم نمیگیرم
امشبم بیا واسم لالایی بخون بی هوش شم قشنگ
خواب بابارو دیدمآخ که چقدر دلتنگتم باباییهیچ وقت فکر نمیکردم به جز بابای خودم بابای یکی دیگه رو هم اینقدر دوس داشته باشم
لنتی تموم شه اینروزا دستمو بگیر بریم بهشتی که توش زندگی میکردیهیچ وقتم فکرنمیکردم به جز شهر خودم یه شهردیگه رو که قبلا اصلا ازش خوشم نمیومدم دوس داشته با
چند روزه بشدت احساس تنهایی میکنم
چند روزه همش دلم میخواد بزنم زیر گریه و دنبال بهانه م
ولی هی میگم الان ن الان ن و انقدر خودمو گول میزنم تا از ذهنم بره
اما نمیره و هی روهم تلنبار میشه
با خودم فکر میکنم چرا هیچ دوستی ندارم؟
و البته جوابش همون لحظه میاد ب ذهنم.چون خودم خواستم!
تنها دوستی ک چند هفته اخیر بشدت باهاش وقت گذروندم رو هم دارم از دست دادم!
شایدم اونی ک دلم میخواد داشتن ی دوست نیس
دلم خودمو میخواد
زندگی خودمو میخواد
دوست دارم اونجور ک می
سلام به تمام دوستان گل
من دختری ۱۹ ساله هستم. اصلا حسود نیستم. تو دوران مدرسه چون با بچه ها رقابت داشتیم؛ هر وقت یکی از همکلاسی های درس خونم میرفت درس جواب بده دعا میکردم که نمره ش بالاتر از من نشه. به خاطر اینکه گاهی اوقات رفتارشون با من خوب نبود (اونم به خاطر حسادت : اینو مطمئنم)، خودم همیشه باهاشون خوب ودوستانه برخورد کردم. واینکه دوست داشتم شاگرد اول بشم چون خیلی سختی کشیده بودم. یه کمی هم حسادت بود چون وقتی طرف یه نمره خوبی میاورد من ناراحت
انتظارمو باید از آدما کم کنم . بفهمم می تونم مهم نباشم برای آدمای مهم زندگیم .
می تونم رفیق کمرنگی باشم . می تونی فقط وسیله ارضا نیاز طرف مقابلم باشه می تونم خیلی پیش پا افتاده تر از اون چیزی که قکر می کنم باشم . آه.  قرار نیست لیت آدمای مهم زندگی آدمای مختلف با هم یکی باشه . باید بی حس تر باشم به آدما . خیلیاشون قراره بیان و برن . با خودخواهی تمام باید خودمو حفظ کنم و ور عین حال اوقات خوشی رو برای فرد مقابلم در زمان نزدیک یودنش به من رغم بزنم و اگه خ
ده تا خیلی زیاده D: چون فک نکنم کارای زیادی باشه که بخوام قبل مرگم انجام بدم. میمیره آدم راحت میشه دیگه :)))))))  ولی فکر کردن بهش جالبه
۱. نمازای قضامو بخونم  
۲. یه کار مفیدی انجام داده باشم تو زمینه‌ی تحصیلیم. یه قدم علمو جلوتر برده باشم. ولو کوچیک. 
۳. یه بچه تربیت کرده باشم. مهم هم نیست حتماً مال خودم باشه. ولی دوست دارم منو مامان خودش بدونه. 
۴. بتونم کارای بدی که کردمو جبران کنم و بقیه حلالم کنن. 
۵. اطلاعات خصوصیمو پاک کنم و رمز دستگاها و اکانتا
میخوام بدونی عزیز دلم 
تو رو دوست دارم، بیشتر از هر کس و هر چیزی که دوست داشتم 
جوری که هیچ چیز و هیچ کس رو اینجوری دوست نداشتم تا الان 
عشق من
دوست دارم 
اونقدر که میتونم چیزی یا کسی رو دوست داشته باشم، شاید هم بیشتر
اونقدری که کسی مثل من میتونه عشق چیزی بشه، حتی بیشتر 
دوست دارم 
این روزا خیلی به مرگ فکر میکنم مهرگلم،نه اینکه زندگیم بد باشه ،از ادامه ش نا امید باشم ،یا به ته خط رسیده باشم ...نه...
به
این فکر می کنم اگه فردا ته خط باشم و من شب دیگه این موقع از اون دنیا
ناظر آدمایی باشم که الان میتونم لمسشون کنم و اون موقع نه ،چه حسی پیدا
میکنم
پر حسرتم یا از خودم راضیم ...نمیدونم ما آدما چرا یادمون میره شاید فردایی نباشه برای هر کدوممون...
یادمون
میره هیچی ارزش خراب کردن حسهای خوبی که به هم داریم و نداره،شاید آخرین
حس بدی ک
من امشب عمیقا حس کردم که این کار رو دوست دارم! دوست دارم از صبح تا شب و از شب تا صبح برم اینور و اونور و خودمو به آب و آتیش بزنم تا به آدم‌ها کمک کنم. دوست دارم از صبح تا شب به حرف آدم‌ها گوش بدم و تهش دنبال راه‌حل برای مشکلاتشون باشم. دوست دارم شده حتی یه گرم از سنگینی بار روی دوش آدم‌ها کم کنم. این حس که یه عده امیدشون بعد خدا به من باشه تا بتونم کمکشون کنم و زندگیشونو نجات بدم، تمام وجودمو از شعف پر میکنه. فکر کن یه زندانی منتظر اعدام، هر روز من
چند روزه بشدت احساس تنهایی میکنم
چند روزه همش دلم میخواد بزنم زیر گریه و دنبال بهانه م
ولی هی میگم الان ن الان ن و انقدر خودمو گول میزنم تا از ذهنم بره
اما نمیره و هی روهم تلنبار میشه
با خودم فکر میکنم چرا هیچ دوستی ندارم؟
و البته جوابش همون لحظه میاد ب ذهنم.چون خودم خواستم!
تنها دوستی ک چند هفته اخیر بشدت باهاش وقت گذروندم رو هم از دست دادم!
شایدم اونی ک دلم میخواد داشتن ی دوست نیس
دلم خودمو میخواد
زندگی خودمو میخواد
دوست دارم اونجور ک میخوام
چند روزه بشدت احساس تنهایی میکنم
چند روزه همش دلم میخواد بزنم زیر گریه و دنبال بهانه م
ولی هی میگم الان ن الان ن و انقدر خودمو گول میزنم تا از ذهنم بره
اما نمیره و هی روهم تلنبار میشه
با خودم فکر میکنم چرا هیچ دوستی ندارم؟
و البته جوابش همون لحظه میاد ب ذهنم.چون خودم خواستم!
تنها دوستی ک چند هفته اخیر بشدت باهاش وقت گذروندم رو هم از دست دادم!
شایدم اونی ک دلم میخواد داشتن ی دوست نیس
دلم خودمو میخواد
زندگی خودمو میخواد
دوست دارم اونجور ک میخوام
به حرف کسی گوش نمی دادم 
همیشه دوست داشتم تنها باشم 
در خلوت به سر می بردم  برایم ارامش بخش بود 
روزگار به سختی می گذشت 
تمامی بچه ها از دستم ناراحت بودند 
چون دوست داشتم تنها باشم و در دنیای خودم سیر می کردم 
صدای ارام و دلنشین مرا خرسند می داشت 
و مرا از تنهایی و غم و اندوه بیرون می اورد 
من بودم و او تنهای تنها 
موقع دلتنگی ها مو برام غصه دریا رو می گفت و مرحمی بود بر زخمهای  کهنه ام 
ولی اکنون نیست و خیلی ناراحتم چون شکست 
واکمن خوبی بود 
۵/
یه نسیم خنکی از پنجره میاد و می‌خوره بهم و حس می‌کنم هنوز صبحه. حس می‌کنم هنوز یه عالمه زمان دارم. حس می‌کنم یه پنج‌شنبه‌ی معمولی بعد یه هفته‌ی شلوغه که وقت دارم به کارهام برسم. پشت میزم نشستم و پاهام رو بغل کردم و به سوال تمرین فکر می‌کنم. آهنگ‌هایی که قدیم‌ترها بارها و بارها گوششون می‌دادم رو گوش می‌دم. آرامش عجیبی دارم. این جوری نیست که حالم خوب یا بد باشه؛ ولی انگار حالم رو هر جوری که هست پذیرفته باشم و باهاش دوست شده باشم. انگار با
سلام چطورید دوستان
من یه دخترم، ۱۸ سالمه، راستش میخوام ازتون مشورت بگیرم.
من متوجه شدم که تمایلی به ازدواج ندارم. یعنی دوست ندارم همسر باشم. اصلا با روحیاتم سازگار نیست. خیلی از آقایون علاقه دارند که همسرشون را از لحاظ مادی و مالی و جسمی و روحی و ... حمایت کنند و خانم ایشان هم از کدبانویی و تربیت فرزند و وظایف همسرداری برایشان کم نگذارد (خب امیدوارم همه کسانی که طالب ازدواجی به این سبک هستند به آن برسند)
خب بریم سراغ خودم؛
قضیه این هست که من کلا
احساس خشم زیادی نسبت به یه نفر دارم، چند دور ماجرا رو با خودم دوره کردم، همچنان نمی‌دونم کی مقصره؟ اصلا شاید مقصری وجود نداشته باشه واقعاهمش می‌خوام دنبال مقصر نباشم
ولی وقتی عواقب کارش احساس و زندگی ام رو تحت تاثیر قرار داده ، هر چند کم!! عصبانی می‌شم
دوست دارم نسبت به قضیه بی تفاوت باشم تا اینقدر در عذاب نباشم.. دوست دارم خودم رو جای طرف بذارم و بهش حق! بدم..
یه مدت دعا می‌کردم که آروم شم ، بعد یه مدت خشمم غلبه کرد و پر شدم از نفرت..
می‌خوام ب
وقتشه بنویسم!
چند روزی هست که دلم میخواد بتونم بنویسم‌و وقتی فکر میکنم مغزم خالیه خالیه!
سال ۹۷ تموم شد!با تموم شدن سال امیر هم تموم شد!
نمیدونم از دوریه یا هر چی!ولی چیزی که هست اون حس بدو عذاب وجدان شایدم امید به برگشتش تموم شد!
و مغز من خالی :)
روز به روز به ادمای زندگیم اضافه میشه! :)
این ادما هر‌کدوم یه خصلتای خوبی دارن که باعث میشه من از حضورشون تو زندگیم خوشحال باشم :)))
فک کنم نزدیک به ده خط نوشتمو پاک کردم!چون همش راجب ادمای زندگیم بود نه مب
امروز در مورد مطلبی صحبت می کنیم که خیلی همه گیره و مشکلی که خیلی از اقاییون باهاش دست و پنجه نرم میکنن و این جمله ای که از ذهن خیلی از اقایون میگذره.اینکه به خانومشون بگن :
اجازه بده خودم باشم.
آقایون بیشتر از هر چیز انتظار دارن همسرشون با اونا دوست باشه و شرایط وموقعیتش رودرک بکنه
اگر میخواین تو ارتباط تون موفق باشین وهمسر تون رو از خودتون راضی نگه دارین به این نکته ها که خدمتتون عرض میکنم توجه کنین و اونارو توی زندگیتون به کار ببرین تا متو
حرف نزنم و نخندم نمیتونم چطور میتونم 
چطور چیزی باشم که هیچ وقت نبودم دلم میخواد جدی باشم جدی محکم ساکت عاقل آخ خدایا این لبخند و خنده های مصنوعی چیه. نمیخوام بخندم نمیخوامممم چرا نمیتونم جدی باشم. چرا نمیتونم سرو سنگین و محکم باشم دلم میخواد مث ز به وقتش بخندم و به وقتش جدی باشم . ناراحتم از خودم که باعث میشم هیچ کس دوسم نداشته باشه همیشه فکر میکنم در نظر بقیه من یک آدم شُل و جلفم... خودمو دوست ندارم. 
کاش خدا کمک میکرد اخلاقایی که دوست ندارم ح
برای خودم یه کانال درست کردم که تنها موجود زنده ای که توشه خودمم . میخوام صادق باشم با خودم .. میخوام خود واقعیم رو اونجا بروز بدم. میخوام خیلی چیزا رو فقط برای خودم منتشر کنم که فقط مخاطبشون خودم باشم . دلم میخواد بتونم اونجا خود واقعیم رو ببینم . پوسته ی بیرونیم رو بطنم کنار  و هسته ی وجودیم رو ببینم . امیدوارم بشه . نتیجه ش رو بعد ها بهتون میگم . شاید ماه بعد شاید سال بعد و حتی شایدم سالهای بعد ..
این روزا خسته ام و دلم سکوت و آرامش می خواد ... دوست دارم بیشتر فیلم ببینم و کتاب بخونم و به کارای خودم برسم ... دلم نمی خواد زیاد با کسی حرف بزنم ... دلم نمی خواد توی فضای مجازی باشم و با آدمایی حرف بزنم که هر کسی توی یه حال و هواییه ... دلم می خواد با خودم حرف بزنم ... دلم می خواد غرق بشم توی دنیا خودم ... سعی می کنم اینجا بیشتر بنویسم ... اینجا خلوت دل انگیز منه ... 
خب کوآلاتون بالاخره تصمیم گرفت اهدافشو بنویسه. بالاخره خسته شدم از این وضع زندگی. پنجره رو باز کردم و صندلیم رو گذاشتم رو به روش. منظره حیاط قشنگمون با صدای بارون و بهترین بوی جهان طلایی ترین فرصت من بود. سررسیدم رو باز کردم و هر کاری که می کنم و دوست دارم انجام بدم تو سال جدید رو نوشتم. احساس می کنم مغزم خالی شده. انگار یه کلاف گنده در هم پیچیده توی سرم بود که بالاخره تونستم سرش رو پیدا کنم و وقتی که کشیدمش به راحتی باز شد. انگار یه عالمه مینیون
دوست دارم کلاس دوم دبیرستان باشم و یه معلم داشته باشم که هفته‌ای یه موضوع انشاء بده و هر هفته منو صدا کنه پای تخته و من برم پایین سن کلاس، پشت به تخته‌ی سبز و روبروی سی نفر آدم بایستم و دفترمو تا جلوی صورتم بیارم بالا و شمرده شمرده متنمو بخونم و گاهی از چهره‌ی هم‌کلاسی‌هام بازخورد بگیرم و تو لذت شنیدن صدای افکار خودم در سکوت محض غرق بشم.
حالا که با خودم کنار اومدم ، حالا که دارم خودم رو اروم میکنم ، حالا که می خوام خودم باشم و برم دنبال زندگی خودم و تنها برای خودم بجنگم ، چرا نمیذارین؟؟ به خدا که نمیتونین منو درک کنین چرا اصرار میکنین!؟ چرا اذیتم میکنین!؟ خدایا میبینی منو؟؟
تغییر کردن واقعا سخته، توی هر مسئله ای سخته. حس عدم امنیت به آدم القا میکنه:|. شایدم فقط من اینجوریم؛پای انجام دادن که میرسه، ترجیح میدم توی موقعیتی که هستم بمونم. حتی بعضی از خواسته هام رو، به دلایل خیلی چرتی که نمی دونم منشاش چیه؛ دنبالش نمیرم. در حد همون خواسته میمونن:(
حالا وقتی سعی کنی شخصیتتو عوض کنی، رفتارت رو عوض کنی، طرز فکرت رو تغییر بدی، سختیش چندین برابر میشن. اینجور چیزا توی عمق وجود آدم، ریشه دارن. نمیشه راحت عوضشون کرد. ولی دوست د
"اگر بت ها را واژگون کرده باشی کاری نکرده ای ،وقتی واقعا شهامت خواهی داشت که خوی بت پرستی را در درون خویش از میان برداشته باشی‌."
نیچه
کسی هست که خیلی دوستش دارم، هم از بودن باهاش لذت میبرم هم رنج می کشم، هر نگاهم و هر حرفم مملو از علاقه و حسادت به طور همزمانه. مگه میشه دوتا حس همزمان نسبت به یکنفر وجود داشته باشه، هم عشق و هم نفرت :/
در واقع هر وقت میبینمش دلم می خواد جامو باهاش عوض کنم، موقعیت، خانواده، ظاهر و هر چیزی که داره رو داشته باشم، اینج
با ح به تفاهم رسیدیم که من خودم رو کنترل کنم، کمتر باهاش ارتباط داشته باشم و فقط یه رفیق معمولی برای هم باشیم. حالا رفتم تو توییترش و دیدم دوباره اون دختره هی لایکش کرده و اون هم .. حالم خراب شده خیلی... چرا انقدر حسودم؟ چرا نمی‌تونم ببینم کسی رو دوست داره یا کسی اونو دوست داره؟ چرا با من اینجور نیست که با اون هست؟ چون من .... می‌خوام گریه کنم ... لعنت به من... لعنت به این زندگی... هی دارم می‌گم گند نزن.. خودتو نگهدار .. هی می‌گم آدم باش نمی‌تونم .. الان
من به خودم اومدم دیدم چقد محتاط شدم. یعنی نه این که همیشه نبوده باشم، ولی حداقل ته ذهنم بود که این قد نباید بترسم. که بیش‌ از حد نگران اتفاق‌هایی که شاااید بیفتن نباشم. 
چی شد که یادم افتاد؟ یکی یه پستی گذاشته بود از جاهای زیبای افغانستان و گفته بود چقد دوست داره بره ببینه. یادم افتاد که عه منم اون روزایی که تمام فکر و ذکرم این بود که برم دنیا رو ببینم برام مهم نبود کجا. دوست داشتم تک‌تک جاهای جدید رو برم تجربه کنم. هر کار جدیدی که می‌دیدم می‌
تا حالا شده فکر کنی خودم کیم؟ من واقعا چه آدمیم؟ انقدر میگن خودت باش یعنی چی؟ الان اگه تقلید کنم از بقیه تو زندگیم ینی دیگه خودم نیستم؟ اصلا چرا خودم باشم؟
دوست دارم دیدگاهای شماها رو هم بدونم و تو پست بعدی نظر خودمم میگم 
چون این موضوع دوست دارم رنگشم به دوست داشتنی موضوعه برام 
 
همیشه دوست داشتم واسه چیز هایی که دوست دارم بجنگم. همین طور واسه کسایی که دوست دارم. خیلی جنگیدم... ولی... انگار داشتم با خودم می جنگیدم. چرا خودم رو دوست نداشتم؟ چرا برای خودم نجنگیدم؟ چرا به جای این که بخوام به خاطر اونا با خودم مبارزه کنم به خاطر خودم با اونا مبارزه نکردم؟ چرا خودم رو بیشتر از کسی دوست نداشتم که رهام کرد؟ چرا بیشتر به فکر خودم نبودم؟ اگر من که خود منم به فکر دل بیچاره ام نباشم و به فکر سلامت روحیم نباشم چطور انتظار دارم کسی دیگ
خدایا! به من صبر عنایت کن تا در آنچه مؤخر داشته ای عجله را دوست نداشته باشم، و در آنچه تعجیل میفرمایی تأخیر را دوست نداشته باشم. درباره ی آنچه پنهان کرده ای آشکار شدن را و درباره ی آنچه کتمان کرده ای جستجو را دوست نداشته باشم. در تدبیر تو بحث نکنم و نگویم: «چرا؟» و «چگونه؟» و «چرا ولیّ امر ظاهر نمیشود، درحالیکه زمین از ستم پر شده؟» بلکه همه امورم را به تو بسپارم.
+ صدایت می زنم، سلامت می دهم، دعایت می کنم - محمدباقر انصاری
برای امسالم باید چندتا هدف‌گذاری داشته باشم؛ 
حداقل ۲۰ تا کتاب بخونم ~ در زمینه اخلاق و رمان حداقل ۳۰ درصد باشه.
در مکالمه انگلیسی و دایره‌ی لغات پیشرفت محسوسی داشته باشم.
آلمانی هم بتونم مکالمات ساده داشته باشم. ~ اولویت نیست.
حداقل یدونه سیستماتیک ریویو و یا دوتا ارجینال آرتیکل مشارکت داشته باشم.
کاهش مصرف گوشت
~ اگه بتونم تمرین ریاضی و نوروساینس
پارسال چند روز بعد از امروز بود که به مریم گفتم: بیست و سه سالگی باید سن خوشی های کوچک و غم های درست حسابی باشد. در این یک سال خوشی های کوچک بسیاری را تجربه کردم اما الکی هم زیاد غصه خوردم. دلم می خواست غم های درست حسابی بستری شود برای رشد کردن و جوانه زدن. تازه این اواخر یاد گرفتم که باید برای غصه ها کاری کنم و در آن ها نمانم که بستر رشد شوند. رد شوم و بگذرم و بگذارم که بسازند. هنوز درباره ی بیست و چهار سالگی با کسی حرف نزده ام. همیشه فکر می کردم قب
اضطرابی که این روزها تجربه می‌کنم، چیزی فراتر از آنچه است که قبلا تجربه کرده‌ام. تپش قلب ناگهانی و فروریختن دنیا و نشستن عرق سرد بر دست‌هایم چیزهایی است که نه مکررا اما گاه و بیگاه تجربه‌اش می‌کنم. خودم را از شرایطی که باعث تشدید این وضعیت می‌شود دور نگه داشته‌ام. تا شاید کنترل بیشتری روی اوضاع خودم داشته باشم. هفته‌ی پیش که تولدم بود در خیابان‌های شهر جدید راه می‌رفتم و گریه می‌کردم. روی تختم رها شده بودم و گریه می‌کردم. چشم‌هایم داغ
خب خب اول مرسی از دعوتت گل پسر 

خب اول بیست سال ایندم جوری ک دوست دارم باشه رو میگم بعد واقعیت 

دوست داشتنم اینه که مهاجرت کرده باشم انگلیس تو گرینویچ کار کنم.دو تا جوجه فسقلی داشته باشم.یه زندگی ساده و شیک 
دلم میخواد همه خانوادم همرام باشن 
شاید یه خونه ویلایی داشته باشم و یه ماشین که اصلا به شخصیتی که دارم نمیخوره 
احتمالا شوهرم یا کچل یا مو فرفری 
دو تای بچم بزرگ دختر و کوچولو پسر باشه 
احتمالا موهامو کوتاه کرده باشم و تپل شده باشم 


واق
تازگیا فهمیدم دلیل این که نمیتونم با ادما ارتباط خوب بگیرم و دوسشون داشته باشم و اجتماعی که اطرافم هست رو دوس داشته باشم اینه که به خاطر یه ذهنیت غلط خودمو دوس ندارم و با خودم بدم!!
این ۵ روز تعطیلیم رو قرار بود درس بخونم. البته روز اول رو نه. روز اول میخواسم فقط استراحت کنم که این مریضی کوفتی از تنم بیاد بیرون. میمونه ۴ روز! عین دو روز اول رو که به بطالت گذروندم. هیچ جا نرفتم هیچ تفریحی نکردم. فقط خوردم و خوابیدم پای تی وی و گوشی. امروزم که از الا
مردی بحضرت الولحسن ع عرضکردم مرا سفارشی نما فرمود زبانت را نگهدار تا عزیز باشی و افسار خودرا بدست مردم مده که خوار و زبون شوی 5 رسول خدا ص بمردی که خدمتش امد  فرمود نمیخواهی ترا بامری  رراهنمایی کنم که خدا بسببان بهشت برد عرضکردچرا یا رسول الله فرمود از انچه خدا بتو داده بده عرض کرد اگر خودم از اینکه باو دهم نیازمند تر باشم چکنم فرمود مظلوم را یاری کن عرضکردم اگر خودم از انکه یاریش کنم نا توانتر باشم چکنم فرمود کا ری براینادان کن یعنی نادان ر
سلام 
من خانمی هستم که چند سال یه فردی رو یک طرفه دوست داشتم. بهش گفتم و حتی گفتم میتونم صبر کنم اگه مشکلی هست، ولی گفتن که به من احساسی ندارن.  اون فرد خیلی آدم خوبیه. از همه جهات فردیه که توی عمرم نظیرش رو ندیدم. 
با شناخت از این فرد بعید می دونم که نظرشون بعد چند سال تغییر نکرده، بعد از این هم تغییری بکنه. حتی دیدن که من خیلی دوست شون داشتم اون مدت.
حالا می خوام بدونم توی این مرحله اگه هم چنان دوباره ایشون رو دوست داشته باشم و شخص دیگه ای رو وا
دیشب سردم بود.
پریشب هم سردم بود.
شب قبلش هم سردم بود.
می‌خوام یه پتو مسافرتی ژله‌ای بخرم و باهاش یه سرِهمی کلاه‌دار برای خودم بدوزم. جلوش هم زیپ داشته باشه. همش رو هم با دست می‌دوزم که چرخم خراب نشه.
بعدش شبا می‌پوشمش و بازم پتو رو خودم می‌کشم.
باید خودم به فکر خودم باشم. وگرنه هیچ وقت نه طراحان لباس‌های مدرن و کلاسیک به فکر مشکلات مردم تو سرما و گرما بودند و هستند و نه طراحان لباس اسلامی.
حالا شاید هم پتو مسافرتی‌ مذکور رو قهوه‌ای خریدم. خ
تصمیم دارم کانالمو پاک کنم به همین زودی دوماه.
ولی بعدش تصمیم گرفتم تلگراممو پاک کنم ولی قول دادم.
شایدم تلگراممو بستم و فقط جمعه ها بازش کنم شاید
کانالمو دوست دارم
کانالایی که عضوشونم هم دوس دارم.
ولی میخام موثر و مفید باشه. میخام امسال و سال دیگه قشنگ اماده شم برای کنکور... میخام لذت ببرم. نمیخام همش بیفته یک سال میخام خوب طراحی تمرین کنم و زبانمو قوی کنم 
ولی نمیدونم چیکار کنم دل بستم
تاریخ هنر سخته و من تا الان یک سال رو به بطالت گذرونم و هی
من خیلی وقتا خودم دست خودمو گرفتم 
خودم اشکای خودمو پاک کردم 
خودم موهامو نوازش کردم 
خودم خودمو آروم کردم 
خودم تو آیینه قربون صدقه خودم رفتم 
خودم خودمو رها کردم 
خودم حال خودمو پرسیدم 
من خیلی وقتا خودم هوای خودمو داشتم 
بهترین دوست زندگیم فقط و فقط خودم بودم ....
جای چرخیدن تو سایتای استخدامی و بغض برا چندرغاز پول دربرابر خرمن خرمن کار و تا کردن با توله های مردم،باید تو خونه خودم میشِستم،برا شوهرم غذا درست میکردم،با آرامش به برنامه ریزی برای تولید کار فکر میکردم و به امن ترین نحو ممکن با بچه ام بازی میکردم و از اختیار و حوزه قدرت خودم لذت میبردم و میوه شو سالهای آینده میچیدم.
این که نشد.
 میخواستم یه جای خواب داشته باشم که اختیار صفر تا صدشو خودم داشته باشم.
زندگی با اونچیزی که میخواستم،خیلی فرق داشت
امیدی بر جماعت نیست، میخواهم رها باشم
اگر بی انتها هم نیستم بی ابتدا باشم
چه می شد بین مردم رد شوی آرام و نامرئی
که مدتهاست میخواهم فقط یک شب خدا باشم
اگر یک بار دیگر فرصتی باشد که تا دنیا -
بیایم دوست دارم تا قیامت در کما باشم
خیابانها پر از دلدار و معشوقان سر در گم
ولی کو آنکه پیشش میتوانم بی ریا باشم؟
کسی باید بیاید مثل من باشد، خودم باشد
که با او جای لفظ مضحک من یا تو، ما باشم
یکی باشد که بعد از سالها نزدیک او بودن
به غافلگیر کردنهای نابش آشن
امروز از کتاب فلسفه‌ی تنهایی رسیدم به آنجا که خلوت را توضیح می‌دهد. می‌گوید خلوت یعنی با خود بودن‌. در کنار خود بودن. تاب آوردن این با خود بودن. خوب که نگاه می‌کنم به نظرم هیچ وقت خلوت نداشته‌ام حتی این روزها که به مدد ج.ا. اینترنت قطع شده و دستم از توییتر و فیسبوک و اینستا کوتاه است به اینجا پناه آورده‌ام. من بلد نبودم هیچ‌گاه با خودم تنها باشم. من همیشه در تنهایی به جمع و نت و اینها پناه برده‌ام. من در واقع همان آدم جمعی‌ای هستم که بودم. ا
بهم میگی مجبور نیستم همه رو دوست داشته باشم

نمیدونم شاید ... 
اما میخام اینو بدونی که من همه رو دوست ندارم 
کلا دایره دوستای من خلاصه میشن ب ۴ نفر ... 
۴ نفری ک ازشون فاصله گرفتم ... اونم خیلیی زیاد 
بی معرفتم . بی مرامم احمقم همه اینارو میدونم و بخاطرش هم متاسفم
اما تنها چیزی ک میخام بدونی اینه که من هنوزم دوستون دارم و بهتون فکر میکنم
یاسمن . تارا . نرگس و گوهر شماها تنها ادمایی هستین ک دلم میخاد همیشه داشته باشم.... 
انتظار باور ندارم اما این حرفا
تمام این فضا برای من که علاقه به نویسنده شدن را دارم تجربی است.
فضایی برای تجربه‌کردن
برای آزمون و خطا کردن.اشمیت در نوای اسرار آمیز نوشته است که نویسنده خالق است نه دستگاه فتوکپی
حال باید به پروژه دوم خودم در این فضا با این ادبیات پایان بدهم.
سوژه های من عموما نزدیکانم هستند و از افراد نزدیک به خودم که میتوانم در دسترس داشته باشم الگو و الهام میگیرم
تولا شخصیت قصه پروژه دوم من دوست نزدیک من است و ما رفاقتی حدودا دو ساله داریم
مدتی به دلایل ش
 
 
دوست ندارم داخل جامعه باشم! 
اما نمی خوامم  تنها باشم.
افکارم مثل افکار شیطان سیاه شده:)
دردهام از حرفای دیگران منشا میگیره،سکوت من در این اجتماع حرف های زیادی داره.
میتونم خودمو حبس کنم داخل لونه ای که هیچ کس درش رو باز نمیکنه.
می تونم خودم رو مثل اونا کنم 
دروغ بگو؛ لبخند بزن با اینکه دوستش نداری 
طوری که اون میخواد لباس بپوش
طوری که اونا میخوان رفتار کن
تو عروسکی و میخوای من عروسک  رفتارت باشم
دردهام رو حس میکنی؟
میتونی لمسشون کنی؟ 
هر
از وقتی ۱۳-۱۴سالم بود دوست داشتم گیاهخوار باشم ! دوره های پنج روزه یا هفت روزه ی گیاهخواری داشتم اما ثابت یا دائمی نبودن. 
یه چند روزی هست که شروع کردم به گیاهخواری و گوشت رو کلا از برنامه ی غذاییم حذف کردم. حس بهتری دارم :)
البته می‌دونم که برای گیاهخوار شدن و گیاهخواری باید مطالعه ی بیشتری بکنم و با غذاهای بدون گوشت بیشتری آشنا بشم 
فعلا تا قبل تابستون به خودم عادت میدم که گوشت مصرف نکنم 
بعد که تابستون شروع شد حتما مطالعه های زیادی میکنم و غ
اصلا مثل من هست ؟
 
 
تو تنهاییم یه جوری به خودم انرژی میدم بیا و ببین
 
 
خیلی بچه خوبی شدم الکی خوشی رو دوست دارم
 
با یه کامنت ذوق می کنم
 
وقتی کامنت ندارم واقعا بغض می کنم
 
وقتی آپ می کنم انتظار دارم بعد یه ساعت که میام ۵ تا کامنتو حد اقل داشته باشم
 
همه زندگیم شده این جا فقط وبم دوسم داره
بذارین حالا که از وقت خوابم گذشته، یه چیزیو بهتون بگم. من یه آدم وحشتناکیم. خب؟ اصلا قابل قانع شدن نیستم. یا خیلی به سختی. مثلا اینطوری نیست که با یه سری توضیح قانعم کنین یا باور کنم. یا حتی با خیلی توضیح. به منطقم خوش نیاد باختین. تازه بدجور! چون کلی بهونه هم پشتش آوردین. بعد اینکه من تصمیم یه کاریو بگیرم، به راحتی انجامش میدم. اگه دلم بخواد یه کاریو بکنم، و قصد کنم، میتونم انجامش بدم. به راحتی. من اینطوری نیستم که بشینم غصه بخورم. اگرم میشینم غص

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها